دلنازدلناز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان و بابا

تولدها

اولین تولدی که گرفتیم روزی بود که شما دقیقا 3 ماهه شدی یعنی در واقع با 9 ماهی که تو دل مامانی بودی میشد یک سال برای همین بابا یه کیک کوچولو برات گرفت تولد بعدی هم تولد یک سالگی بود که روز عید فطر بود و مامانی یه کیک یخچالی برات درست کرد و چند روز بعد برات جشن تولد گرفتیم .   توی جشن تولد شما زیادی سر حال نبودی خسته شده بودی اما از کیک که نمیشه گذشت برای همین همه جا یه چنگال کوچولو دستته این دیگه چیه چرا کیکم اتیش گرفته بهتره تا بقیه مشغولن من به خودم برسم خوب حالا ببینم این تو چیه کاش یکی این چنگال و برام نگه میداشت مثل اینکه کسی این و نگه نمیداره من به کارم برسم پس بهتره خودم دست به کا...
29 آذر 1391

روز برفی

دو روز پیش برف بارید یعنی شب قبلش برف بارید و روز بعدش دختری با مامان و بابا رفتش تو برفا شب که برفا رو بهت نشون میدادم با تعجب نگاشون میکردی دهنت باز مونده بود اول که میگفتی اینا بارونه بعد رفتم از بیرون یه کم برف اوردم گذاشتم تو دستت وقتی اب میشد کلی ناراحت شدی و میگفتی مامانی برفا خیس شدن  قدم زدن تو برف و خیلی دوست داشتی دوست داشتی پاهات فرو بره تو برفا   ...
29 آذر 1391

آثار هنری نانازی

دخترناز ما اینجا داره نقاشی دیواری میکشه این عکسا شهریور گرفته شده : واینم اثری که به جا موند: بعد هم که یه مدتی شدیدا علاقه پیدا کرده بودی به رنگ انگشتی منم هر وقت میدیدم داری بداخلاقی میکنی رنگا رو بهت میدادم سرگرم شی بماند که بعدش باید حسابی حموم و میشستم قربون انگشتای ناز و دستای کوچولوت : خوب بعد از چند وقت حالا پیشرفت حسابی کردی تو نقاشی بله اینم آثارت: چند روزیه که چشم چشم دو ابرو رو هم میکشی عکس مامان و باباتم که عالی کشیدی این عکس اولین چشم چشم دو ابروها: این عکس بابا : اینم مامان: به مداد آبی و سبز خیلی علاقه داری موقع نقاشی اولین رنگایی که انتخاب میکنی همیناست قربونت برم که ما ...
21 آذر 1391

بدون عنوان

سلام به همه من دوباره اومدم تا بازم عکس از ماه های مختلف بزارم اینم عکس از 13 تا 14 ماهگی و این هم یکی دیگه   14 تا 15 ماهگی(اینجا دست دختر نازم با در قوطی کنسرو بد جوری بریده بود برای همین هم باند پیچیه بمیرم هر موقع یادم میاد کلی غصم میشه مخصوصا موقع عوض کردم پانسمان که کلی گریه میکردی هر وقت بابایی میگفت چسب دستت رو عوض کنیم میگفتی وووویییی سرتم تکون میدادی وقتی هم که بریده بود و خون می اومد اصلا گریه نکردی ، میگفتی کثیف و کوکاری (خودکاری) شده تا اون موقع خون ندیده بودی . خلاصه که خیلی بد بود .) 15 تا 16 ماهگی: اینم یکی دیگه که به قول خودت سوار پیکوکو شدی اینم یکی دیگه از 16 ماهگی تا نز...
9 آذر 1391

کودک دلبندم...

توی یه آلبوم کودک قدیمی توی خونمون این شعر بود که من بچگی هام خیلی دوستش داشتم امشب اتفاقی پیداش کردم و اینجا برا شمام میزارمش که الان حسابی غرق خوابی : کودک دلبندم آسوده بخواب که فرشتگان را گفته ام از گهواره ات دور شوند تا ترنم لطیفشان تو را بیدار نکند و پروانه های باغ را سپرده ام تا هنگامی که تو در خوابی از این گل به آن گل پرنکشند زیرا تو آنقدر لطیفی که صدای پرهایشان را خواهی شنید. من ترانه های آرام لالایی را آهسته برایت زمزمه خواهم کرد و شیره جانم را قطره قطره در کامت خواهم ریخت و بیدار خواهم ماند تا تو...
5 آذر 1391

از تولد تا حالا

  دختر نازمامان تو تنها دلیل اروم بودن تو تموم لحظه ها هستی تو عمر منی صدای نفسات وقتی خوابی  خیلی بهم آرامش میده وقتی به صورت معصومت نگاه میکنم همه اشفتگی هام تموم میشه عروسکم خیلی دوستت دارم  نانازی مامان امروز با اینکه اصلا قرار نبود بیام اینجا اما اتفاقی سری هم به اتاق شما زدیم  حالا که اومدم یه سری از عکساتو از وقتی به دنیا اومدی تا حالا برات میزارم عسل من   یک ماهگی (فرشته کوچولوی مامانی): دوماهگی (قربون اون چشات بشم که میخنده نفسی): هفته اول(از روز اول همینجوری میخوابیدی سرت رو بالا میدادی و دستت رو میزاشتی زیر چونت): روز دوم(این روز اولین روزیه که دختری اومده خونه،عاشقتم ) ...
5 آذر 1391
1